زندگی جمشید شاه، به وجود آورنده نوروز

جمشید شاه

زندگی جمشید شاه از نظر ایرانیان باستان

جمشید (فارسی میانه و فارسی جدید: جم)، (اوستا: ییمَ (Yima))، یکی از شخصیت های افسانه ای فرهنگ ایران بزرگ است.

در سنت و فرهنگ بومی ایران، جمشید به عنوان پادشاه چهارم و بزرگ ترین پادشاه سلسله پیشدادیان (قبل از سلسله کیانیان) محسوب می شود ولی پادشاهی او به صورت کتیبه ثبت نشده. به پادشاهی جمشید در کتاب مقدم زرتشت (یشت ۱۹، وندیداد ۲) هم اشاره شده. در آن جا نام جمشید به زبان اوستایی و به صورت ییمَ (yima) ذکر شده. نام جمشید هم از همین نام ییمَ ریشه می گیرد.

 جمشید، به وجود آورنده نوروز

بدینسان جمشید با خردمندی به همهٔ هنرها دست یافت و بر همه کاری توانا شد و خود را در جهان یگانه یافت. آن گاه انگیزهٔ برتری و خود بینی در او بیدار شد و در اندیشهٔ پرواز در آسمان افتاد:

فرمان داد تا تختی گران‌بها برایش ساختند و گوهر بسیار بر آن نشاند و دیوان که بندهٔ او بودند تخت را از زمین برداشتند و بر آسمان برافراشتند. جمشید در آن چون خورشید تابان نشسته بود و این همه به فر ایزدی می‌کرد. جهانیان از شکوه و توانایی او خیره ماندند، گرد آمدند و بر بخت و شکوه او آفرین خواندند بر او گوهر افشاندند و آن روز را که نخستین روز از فروردین بود، نوروز خواندند.

جمشید در شاهنامه

بر اساس قصه های شاهنامه، جمشید بعد از طهمورث دیوبند پادشاه ایران شد. بر اساس قصه های شاهنامه جمشید اولین ابزار جنگی جهان را ساخت. او زره و کلاهخود درست کرد و بر اسب زره پوشاند. با بافتن تار و پود به هم پارچه درست کرد و به مردم یاد داد که پارچه های کتان، ابریشم، دیبا و خز ببافند. مردم در زمان او شروع به پوشیدن و شستن لباس های پارچه ای کردند.

خشت درست کردن و دیوار کشیدن با سنگ و گچ و درست کردن ساختمان ها با سنگ و گچ در زمان او شروع شد. به این ترتیب مردم غارنشین خانه سازی یاد گرفتند و بعد کاخ های بلند ساخته شد. در زمان او پزشکی و درمان به وجود آمد. مردم در زمان او طلا و نقره به دست می آوردند، قفل و کلید می ساختند، عطر درست می کردند و کشتی می ساختند.

همچنین جمشید دستور داد برای خودش هم تختی از طلا و جواهر بسازند. او هر موقع که می خواست سوار این تخت می شد و دیوان او را بر روی تخت به آسمان می بردند. یک روز وقتی که جمشید سوار بر تخت به آسمان رفت و دوباره پایین آمد، آن روز را نوروز نامید. به این ترتیب ایرانیان هر سال این روز را جشن گرفتند.

۳۰۰ سال به همین ترتیب گذشت. در این مدت مردم چیزی جز خوشبختی ندیدند. حتی بیماری و مرگ از بین رفت. این دوران دوران طلایی ای بود که هیچ وقت در زندگی آدم ها تکرار نشد. تمام این خوشبختی و بی مرگی هم با یاری خداوند ممکن شد. اما جمشید این را فراموش کرد. کم کم شیطان او را وسوسه کرد.

جمشید آن قدر مغرور شد که خودش را خدا دانست. بعد یک روز دانشمندان و پهلوانان را جمع کرد و به آنها گفت:”من جهان را آفریده ام. من مرگ و بیماری را از بین برده ام. پس باید من را خدا بنامید”. هیچ کس جرأت نکرد به جمشید حرفی بزند.

همین که جمشید خودش را خدا نامید باعث شد که خداوند یاریش را از او بردارد. بعد سپاهش از دورش رفتند و کم کم کارها به هم ریخت. با این حال جمشید توبه نکرد و هرچه بیشتر می گذشت بیشتر احساس خدا بودن می کرد. تا این که خداوند بر او خشم گرفت. جمشید آن موقع بود که فهمید اشتباه کرده. ولی دیگر دیر شده بود. او گریه می کرد و از خداوند معذرت خواهی می کرد. ولی خدا بیشتر و بیشتر یاریش را از بر می داشت و سپاهش هم او را رها می کردند و می رفتند.

در آخر سپاهیان جمشید به سوی ضحاک که مردی ناپاک از سرزمین های تازیان (اعراب) بود رفتند و او را شاه نامیدند. ضحاک هم سپاهی بزرگ از ایرانیان و اعراب درست کرد و با این سپاه به سمت تخت جمشید راه افتاد. آنها دور تخت جمشید جمع شدند. جمشید هم پادشاهی را رها کرد و ۱۰۰ سال ناپدید شد و ضحاک جایش را گرفت.

در سال صدم از زمانی که ناپدید شده بود، جاسوسان به ضحاک خبر دادند که جمشید در دریای چین دیده شده است. سرانجام ضحاک جمشید را گرفت و دستور داد او را با اره به دو نیم کردند. جمشید در موقع مرگ ۷۰۰ سال داشت.

آیا این مقاله برای شما مفید بود؟
بله
تقریبا
خیر